وقتی،دانایی به طریق داستان گفته بود که درختی در هندوستان است که هر که میوه ی آن را بخـورد عمــر جاودان می یابد.
پادشاهی این سخن شنید،او از فرط راستی (سادگی،شاید هم طمع به عمر زیاد) کسی را به هند فرستاد تا میوه ی آن درخت را بیاورد.
آن مــــرد سال ها در هند به جستجو پـرداخت.
از هر که می پرسید مسخـره اش می کردند که این مـــــرد دیــوانه است.
بعضی ها هم به زبان تعریف و حمد ریشخندش می نمودند و او را به این سو آن سو می فرستادند و درخت هایی را نشانش می دادند.
سرانجام وقتی آن پیک خسته،درمانده و نومید و اشک بار آهنگ بازگشت کرد،شنید که در همان مکان شیخی عالِم که قطبی بزرگوار است سکنی دارد با خود گفت:
«من که کار دارم توفیق نیافتـم،اکنون به نـزد او بـروم باشد که دعـای خیـری نماید.» با چشمی اشکبار نـزد شیخ رفت.
شیخ پرسید:«از چه چیــز نا امید هستی،موضوع چیست؟»
مرد گفت:
«شاه مرا بدین فرستاده تا درختی را که می گویند هر که میوه ی آن را خورد حیات جاودانه می یابد،پیدا کنم ولی سالها گشته ام و نیافتم.»
شیخ خندید و بگفتا ای سلیم * این درخت علم باشد در علیم
بس بلند و بس شگرف و بس بسیط * آب حیوانی و دریای محیط
تو به صورت رفته ای گم گشته ای * زان نمی یابی که معنی هشته ای
آن یکی کش صد هزار آثار خاست * کمترین آثار او عمر بقاست
آخر چرا به الفاظ و اسم ها چسبیده ای؟ چرا به معنی و ذات و حقیقت توجه نمی کنی؟
هر که به دنبال اسم بگردد به جایی نمی رسد باید مسمی را جست(نه این که تاریخ بافی کرد که مثلاً مریم مادر یحیی را دید یا ندید یا رستم بود یا نبود.)
در گذر از نام و بنگر در صفات// تا صفاتت ره نماید سوی ذات
اختـلاف حـق از نـام اوفتـاد // چون به معنی رفت،آرام اوفتـاد
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 713
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0